حرکت درست
الکس شوارتزمن
این یک داستان سفر در زمان نیست. وقتی در اتاق استریلی مینشینی که شبیه بخش بیمارستان است و همان حس را دارد اما خبری از بوها و صداهای آشنای بیمارستان نیست – حالا دیگر پس از این همه ماه تفاوتش را میدانی – وقتی به آن چیز در آنسوی تخته شطرنج خیره میشوی و سعی میکنی به جای آن، دخترت را تصور کنی، به فکر انتخابهایی میافتی که کردهای. متوجه میشوی حتا اگر شانس دوبارهای وجود داشت، به عقب برنمیگشتی و هیچ چیز را تغییر نمیدادی. هیچ تصمیمی در کار نیست، هیچ تک حرکتی که مسیر رویدادها را عوض کند. نه حتا لحظهای در زمان که میشد آن را اصلاح کرد تا از این پیامد اجتناب کنی. فارغ از اینکه چه پیش بیاید، خودت را در این اتاق میبینی که غرق در این افکار انگشتت به سمت پیاده سفید میرود. او منتظر است تو حرکتت را انجام دهدی.
این یک داستان ترسناک نیست. آن روز در مطب دکتر، وقتی با دلسوزی تمرینشدهای تشخیص نهاییاش را اعلام کرد قطعا احساس کردی که ترسناک بود. واژههایی مثال «مرحله چهار» و «متاستاز» غیرواقعی به نظر میرسید. اینها وحشت آدمهای پیر بودند؛ در زندگی یک دختر ده ساله جایی برای آنها نبود. به یاد میآوری وقتی این اتفاق برای کس دیگری رخ میداد، بهتزده میشدی و احساس بیتفاوتی میکردی. اما تومورشناس اجازه نخواهد داد همینطور تا انتها پیش بروی و دچار اندوه و ناامیدی شوی. او میخواست درباره گزینههای درمان، تعیین توالی DNA و کارآزمایی بالینی حرف بزند و البته میخواست فورا تصمیمگیری شود چراکه فرصت چندانی وجود نداشت.
اما همهاش بیم و هراس نبود. اوقات خوشی نیز وجود داشت، وقتی دوتایی موقع تماشای کارتون با هم خندیدید، یا در گرمای خوشایند خورشید سپتامبر از درخت سیب چیدید. اوقات خستگی و ملال هم بود، گذراندن ساعتها در اتاق انتظار مملو از مجلات سالها پیش و غریبههایی با صورتهای بیروح که احتمالا بهتر از نزدیکترین دوستانت میدانستند دارد چه بر شما میگذرد اما پشت دیوارهای رنج و اندوه خودشان سنگر گرفته بودند. و البته اوقات کاملا عادی که در آن هیچ اتفاق خاصی نمیافتد، چراکه حتا وقتی دنیایت ویران شده باشد باز هم باید به فروشگاه بروی از قفسه دستمال توالت برداری، روغن ماشین را عوض کنی و لباسها را بشویی.
این یک داستان خیالی نیست. وقتی موهایش به خاطر شیمیدرمانی ریخت، وزن کم کرد و دکترها کم کم حرف آسایشگاه را پیش کشیدند، تو به دنبال درمانهای جایگزین بودی. طب سنتی و فراروانشناسی و یک عالم چیز دیگر که جواب نمیدهند اما آدم درمانده به هر حال همه آنها را امتحان میکند چون بهتر از این است که هیچ کاری نکنی. این یک داستان خیالی نیست، هیچ جادو یا معجزهای وجود نداشت. او مدام بدتر میشد.
این یک تراژدی محض نیست. پیش از آنکه بیماری او را از پا درآورد، سروکله وکیلهایی با لباسهای گرانقیمت پیدا شد و راه چارهای پیشنهاد کردند. آنها گفتند این یک آزمایش است. این روش پیش از این هرگز روی یک انسان اجرا نشده بود. خطرات و مسائل ناشناخته بسیاری وجود داشت اما به دخترت این فرصت داده میشد که تاریخساز شود. مهمتر از همه اینکه، این روشی برای بقای خود او بود. از این فکر که قرار بود از او مثل یک جور موش آزمایشگاهی استفاده شود متنفر بودی اما دکترها گفتند دخترت چند هفته بیشتر وقت ندارد. این تنها شانسش بود. پس آنقدر کاغذهای بیانتهای اسناد قانونی را امضاء کردی تا دستت هم به اندازه قلبت به درد آید و آن وقت به خودت امید دادی.
این یک داستان عاشقانه است. در اتاق استریل مینشینی با یک جعبه فلزی صیقلی که مغز دخترت درون آن است شطرنج بازی میکنی. او آپلود شده است، نخستین نشانه از فرارسیدن تکینگی. او دیگر هرگز سیب نمیچیند، فوتبال بازی نمیکند یا تو را در آغوش نمیگیرد. دانشمندان نمیدانند آیا مغزش به رشد ادامه خواهد داد یا برای همیشه به شکل همان کودک ۱۰ ساله باقی میماند. آنها حتا نمیدانند او تا ابد درون دستگاه زنده خواهد ماند یا اینکه خودآگاهیاش به مرور زمان کاهش مییابد و از بین میرود. تمام دنیا منتظرند ببینند چه میشود.
او با دوربینهای دیجیتال تو را نگاه میکند و آهنگ مورد علاقهاش را از طریق اسپیکرها زمزمه میکند، بیصبرانه منتظر است تا سرانجام حرکتت را انجام دهی. و تو با قطعیت کامل میدانی که این یک داستان عاشقانه است چراکه فارغ از شکل فیزیکیاش مثل همیشه عاشق دخترت هستی. باید برایش قصه بگویی، با هم کارتون تماشا کنید، شطرنج بازی کنید و درست مثل یک خانواده با تمام چالشهای پیشرویتان روبهرو شوید.
به او لبخند میزنی و پیاده را یک خانه جلو میبری.
Nature, Sep. 25, 2013